نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

بایگانی
۲۵
بهمن

خدا را خودکشــــی کردند از تاریــــخ، تختــــی ها

و شد سلطان جنگل، گنده ی میمون درختی ها!

اگر که گوسفندم یا خدایم غول یک چشم است

مدار حرکت کلّ جهان بر پایه ی پشــــم است!!

که پشمم! کلّ این بازی شعر و شورها کشک است

پیازی خرد کن! بر چهــــره ی تمساح ها اشک است

شب است و همنوایی کلاغان با مسلسل ها

میان خرمنـی از پشـــم می سوزند جنگل ها

غروبی کاذب است این در افق ته مانده ی خون ها

پیازی خرد کن کــــه جشن مـی گیــرند میمون ها

گناه اوّلت این بود که می خواستی «باشی»

سر ِ گنجشک را کردند تـــوی حوض نقاشی

شراب و خون به هم سر کرده می نوشندکرکس ها

بیاور آب زمـــــزم را بــــــــــــــــه تقدیس ِ مقدّس ها!

*

شبی غرّید شیر و از جهان ِ شوربختی مُرد

خبر آمد، خبر آمد، خبر آمد کـــه تختی مرد

عوض گشتند از تاریـخ ِ بی تاریخ، قانون ها

کسی در آینه خندید و خندیدند میمون ها

جهان بندبازی بود و میمون بود و شکلک ها

تمام بچّــه شیران غرق بازی با عروسک ها

گذر کردیم از «باید» به درد ِ آخرین «شاید»

صدای باد مـــی آید، صـــدای باد مـــی آید

صدای باد از خوابیدن ِ پاییـــز با گل ها

صدای باد در افتادن ِ ما کم تحمّل ها!

صدای باد در غمگینی ِ گیسوی شرقی ها

صدای بــــاد از جشن تبــر با ارّه برقــی ها

صدای باد از مُهر ِ سکوت ِ مانده بر لب ها

صدای باد در آرامش شلیـــک در شب ها

که سر دادیم و عمری در دل تاریخ سر کردند

گذر کردیـم و از نعش من و جنگل گذر کردند

*

یکـــی بودند گویـــا  اوّل و  پایان سختــــی ها

شبانه خودکشی کردند رستم ها و تختی ها

پیازی خرد کن بر سینه ی این آش ِ ناهمگون

پیازی خرد کن بر اشک هامان در میان ِ خون

بگو با غول یک چشمت که دشت پشم خواهد سوخت

که از سیگار، یا از بغض، یا از خشـــــم خواهد سوخت

بگــو با کرکســـان پیــــر از برگشتن ِ خـــــُم ها

به میمون ها بگو سر می رسد فصل ِ توهّم ها

به گنجشکان بگو از آخر ِ این فصل خفاشـی

که جادو می کند یک بار دیگر حوض نقاشی

بزن سیلی بـه گوش ارّه ها و باد ِ سرگردان

دوباره بچّه شیران را به جنگل هات برگردان

کــــه جنگل سوخت امّا زیر آن امّید جریان داشت

که پشت ابرهای تیره هم خورشید جریان داشت

کسی در خانه های ساخته بر خون نمی خندد

کسی دیگر بــــه دلقک بازی میمون نمی خندد

*

زبان وا کرد تا افشا کند شب های سختی را

زبان وا کرده بود و خودکشــی کردند تختی را

نمــی مرد و میان اشک و آتش  باز هــــم جــــان داشت

به جای خون، به رگ های غمش، ققنوس جریان داشت

اگرچه حاکم دنیا مسلسل های بد بودند

تمـام بچّه هـــا تاریـــخ جنگل را بلد بودند

صدای ســـرو در آینـــده ای آزاد می آمد

صدای باد می آمد... صدای باد می آمد...

  • محمد لطفی
۲۲
بهمن

سکه یک رو شادی  و یک رو غم است

تا نیفتد پشت و رویش مبهم است

 

عشق شیرین است، اما عشق من !

میوه های ِ تلخ و شیرین درهَم است 

 

طعم خرمایی که گاهی می خورم

تلخی ِ پس لرزه ی شهر ِ بم است

 

هیچ می دانی چرا عاشق شدم ؟ 

چون دلم حس کرد یک چیزی کم است

 

موج پشتش از غم زخمی که خود

می زند بر پیکر ِ دریا خَم است 

 

زخم های تازه گاهی وقت ها 

روی ِ زخمی کهنه مثل ِ مرهم است

 

فکر می کردم که آدم مبتلا ست

عشق اما مبتلای آدم است !

 

منا کرمی

  • محمد لطفی
۲۲
بهمن

کودکی کنجکاو می پرسد:

 ایها الناس ، عشق یعنی چه؟

 

دختری گفت: اولش رویا

 آخرش بازی است و بازیچه

 

مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و ز خم و تاول کف دست

 

پدرش گفت: بچه ساکت باش

 بی ادب ، این به تو نیامده است

 

رهروی گفت: کوچه ای بن بست

 سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

 

در کلاس سخن معلم گفت:

 عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ

 

دلبری گفت: شوخی لوسی است

 تاجری گفت : عشق کیلو چند؟

 

مفلسی گفت: عشق، پرکردن

  شکم خالی زن و فرزند

 

شاعری گفت: یک کمی احساس

 مثل احساس گل به پروانه

 

عاشقی گفت: خانمان سوز است

 بار سنگین عشق بر شانه

 

شیخ گفتا: گناه بی بخشش

 واعظی گفت : واژه بی معناست

 

زاهدی گفت: طوق شیطان است

 محتسب گفت: منکر عظما است

 

قاضی شهر عشق فرمود

 حد هشتاد تازیانه به پشت

 

جاهلی گفت: عشق را عشق است

 پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

 

رهگذر گفت: طبل تو خالی است

 یعنی آواز آن ز دور خوشست

 

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

 یعنی از دور کن بر آتش دست

 

چون که بالا گرفت بحث و جدل

 بین آن قیل و قال من دیدم

 

طفل معصوم با خودش می گفت:

 من فقط یک سوال پرسیدم !


محمدرضا عالی پیام (هالو)


  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

عشـــق، آزادی ِ تـــو بـــود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»

سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما کـــه کردیم دعا تا کــــه چـــه با ما کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
بـــه تــــو پیغــــام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخــر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

سید مهدی موسوی

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

از پنجره بیرون می اندازم سلامت را

بی حوصله، می آورم بشقاب شامت را


خسته، جلو می آیی و می بوسی ام امّا

من هی عقب تر می روم هی پشت بامت را

آخر می افتم از سرت از «دوستم داری»

باید که از دنیا بگیری انتقامت را

روی تنم جای کبودی مانده از دستت

مردی!! نشانم می دهی هر شب مرامت را!!

در من گره خورده طنابی، بسته به هیچم

دُور خودم، دُور تو، دُور عشق می پیچم

 

من خسته ام، من خسته بودم، خسته خواهم بود

ای کاش ساعت روی دیوارش بخوابد زود

سرما زده دنیام از برفی که می باری
گم می کنم خود را میان خانه ای از دود

یک مرد عاشق را برایم ادّعا کردی
امّا عزیزم زود راهت را جدا کردی

این زن همیشه پشت اسمت زندگی می کرد

آخر بگو! یک بار اسمش را صدا کردی؟!

آهسته در رفتم شبیه ذرّه های ِ شن

با بی حواسی مشت هایت را که وا کردی

و یک نفر برداشت نعش ِ این زن ِ کم را

حل کرد در آغوش خود هر جوری از غم را

حل کرد جدول های خالی را کف ِ مغزم

که می شود رد کرد هر چیز ِ مسلّم را

من گریه می کردم عذابی را که در من بود

آورد روی تخت، گرمای جهنّم را

باید ببینی سوختن از عشق یعنی چه!!

وقتی نوازش می کنم موهای مَردَم را

مردی که از خواب ِ بد ِ بد پا شدم پیشش

بوی تنم را می دهد لب ها و ته ریشش

می فهمدم از لرزشی که در صدا دارم

از چین ِ کم عمقی که زیر ِ چشم ها دارم

از بغض بی ربطی که بین خنده هایم هست

سردرد های بی خودی که از کجا دارم!

دارد گره های مرا وا می کند بی حرف

مردی که بیرون می کشید این نعش را از برف

یخ کرده حتماً ظرف شامش توی تنهایی

دارم تصوّر می کنم، پیشم، همین جایی!

(حس کن! همین جایی! همین جایی! همین جایی!)

 

هی منتظر تا که ببینی دست پختم را

می بوسی ام از پشتِ سر، بازوی لـ-ـخـ-ـتم را

 

از پنجره بیرون می اندازی سکوتم را

آهسته می بندی به خود فکر سقوطم را

 

بالا می آیم از خودم می آورم بالا

خود را و با عشقت جنینی را که از حالا

در من گره خورده، طنابی که نجاتم شد

چشمی که توی عشق/ بازی، مات ِ ماتم شد

برگشته ام پیش تو از شن های سرگردان

مثل شروعی تازه قبل از لحظه ی پایان

بر سینه ات سُر خوردن ِ خوشبختی مویم

نُه ماه لرزش های قلب ِ کوچکی تویم

این بچّه که از توست چسبیده به دنیایم

از هر طرف راهی ست که سمت تو می آیم

در من طنابی وصل شد به تکّه ای از تو

من را تصوّر کن گلم! هرچند اینجایم!!

هرچند امشب هم کنار شوهرم هستم

می فهممت، ناراحتی بدجور از دستم

بی خنده، آدم برفی ِ افتاده بر تختم

دارد عذابم می دهد حسّی که سرسختم

باید بخوابم مثل ِ قبلا ً در فراموشی

باید بخوابم توی فکرت با همآغوشی

باید بخوابم، باز کن درهای خوابت را

آهسته می آیم کنارت بعد ِ خاموشی...

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

تو جوونیم کسی رو دوست داشتم، دختری که چشاش آبی بود

پدرش تو اورکت آمریکایی، پشتِ ته ریشِ انقلابی بود

 

مادرش مرز کفر و ایمان بود، شب دعای کمیل گوش می داد

روزا که مردِ خونه بیرون بود، دل به آهنگای گوگوش می داد

 

کوچه مون زخم جیره بندی داشت، بخشی از روزمون توی صف بود

گاهی موشک به خوابمون می خورد، حال و روز همه مزخرف بود

 

فکر و ذکرم چشای اون بودن، علت رویاهای قبل از خواب

شوق دررفتن از دبیرستان، میل جادو شدن به سحرِ کتاب

 

من پر از شعر شاملو بودم، تا مبادا شریعتی خون شم

تا مبادا تکاملم کم شه، تا مبادا دوباره میمون شم

 

و جلال اسم یه اتوبان بود، یه اتوبان به سمتِ بدبختی

پس مصدق، ولی عصر شد و قلعه شد پارکِ پهلوان تختی

 

غرق بودم تو فیلمای بتاماکس، تو هالیوود دروغ راوی بود

وقتی دلتنگ اون چشا بودم، بهترین فیلم ماوی ماوی بود

 

پدرش سایه مو با تیر می زد، جای اسمم صدا می زد: کمونیست

می گفت هر کس زنت شه تا دینِ زنده گیشو یه لحظه راحت نیست

 

شرطش این بود برم به سربازی، بلکه یه آدم حسابی شم

بلکه نور خدا بتابه بهم، بی خیال چشای آبی شم

 

سر من بوی قرمه سبزی داشت، بوی ممنوع ساز و فیلم و کتاب

مملکت بوی دیگه ای می داد، میکسِ بوی جوراب و عطر گلاب

 

آخرش کار من به حبس کشید، آخرش فکرم از سرش افتاد

زبون سُرخِ من تو اون روزا، سر سبزو به بادِ محبس داد

 

تو جوونیم کسی رو دوست داشتم، دختری که چشاش آبی بود

اون که یک هفته قبل از آزادیم، زن یه آدم حسابی بود

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

به مادرم بنویسید حالمان خوب است
به هر کجا بروی رنگ آسمان خوب است!!
 
به مادرم بنویسید مهدی ات زنده ست!
که زندگی من این گوشه ی جهان خوب است
 
که فالگیر «حرم » در میان دستم دید:
دوشنبه، بیست و دو دی! بله، زمان خوب است
 
که آب و دانه و جفت و بهار آماده ست
قفس همیشه برای پرندگان خوب است
 
به مادرم بنویسید از غم غربت
و بعد نیز بگویید بی گمان خوب است!
 
به مادرم بنویسید گرچه خواهم مُرد
دلم خوش است که پایان داستان خوب است

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

اجازه هست که اسم ترا صدا بزنم
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم
 
اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را
میان دست عرق کرده تو تا بزنم
 
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
 
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه! یک تلفن به خود شما بزنم
 
نشسته ای و لباس عروسیت خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
 
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!
 
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...
به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!
 
اگر که پنجره را سمت عشق می بستند
بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!
 
زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد
و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم
 
و قد کشید درون سکوتمان خورشید
و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم
 
شما که درد کشیدید، درد را دیدید
به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!
 
خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک
استبیا دوباره به آغاز شعر برگردیم

  • محمد لطفی
۱۲
بهمن


  • محمد لطفی