خدا را خودکشــــی کردند از تاریــــخ، تختــــی ها
و شد سلطان جنگل، گنده ی میمون درختی ها!
اگر که گوسفندم یا خدایم غول یک چشم است
مدار حرکت کلّ جهان بر پایه ی پشــــم است!!
که پشمم! کلّ این بازی شعر و شورها کشک است
پیازی خرد کن! بر چهــــره ی تمساح ها اشک است
شب است و همنوایی کلاغان با مسلسل ها
میان خرمنـی از پشـــم می سوزند جنگل ها
غروبی کاذب است این در افق ته مانده ی خون ها
پیازی خرد کن کــــه جشن مـی گیــرند میمون ها
گناه اوّلت این بود که می خواستی «باشی»
سر ِ گنجشک را کردند تـــوی حوض نقاشی
شراب و خون به هم سر کرده می نوشندکرکس ها
بیاور آب زمـــــزم را بــــــــــــــــه تقدیس ِ مقدّس ها!
*
شبی غرّید شیر و از جهان ِ شوربختی مُرد
خبر آمد، خبر آمد، خبر آمد کـــه تختی مرد
عوض گشتند از تاریـخ ِ بی تاریخ، قانون ها
کسی در آینه خندید و خندیدند میمون ها
جهان بندبازی بود و میمون بود و شکلک ها
تمام بچّــه شیران غرق بازی با عروسک ها
گذر کردیم از «باید» به درد ِ آخرین «شاید»
صدای باد مـــی آید، صـــدای باد مـــی آید
صدای باد از خوابیدن ِ پاییـــز با گل ها
صدای باد در افتادن ِ ما کم تحمّل ها!
صدای باد در غمگینی ِ گیسوی شرقی ها
صدای بــــاد از جشن تبــر با ارّه برقــی ها
صدای باد از مُهر ِ سکوت ِ مانده بر لب ها
صدای باد در آرامش شلیـــک در شب ها
که سر دادیم و عمری در دل تاریخ سر کردند
گذر کردیـم و از نعش من و جنگل گذر کردند
*
یکـــی بودند گویـــا اوّل و پایان سختــــی ها
شبانه خودکشی کردند رستم ها و تختی ها
پیازی خرد کن بر سینه ی این آش ِ ناهمگون
پیازی خرد کن بر اشک هامان در میان ِ خون
بگو با غول یک چشمت که دشت پشم خواهد سوخت
که از سیگار، یا از بغض، یا از خشـــــم خواهد سوخت
بگــو با کرکســـان پیــــر از برگشتن ِ خـــــُم ها
به میمون ها بگو سر می رسد فصل ِ توهّم ها
به گنجشکان بگو از آخر ِ این فصل خفاشـی
که جادو می کند یک بار دیگر حوض نقاشی
بزن سیلی بـه گوش ارّه ها و باد ِ سرگردان
دوباره بچّه شیران را به جنگل هات برگردان
کــــه جنگل سوخت امّا زیر آن امّید جریان داشت
که پشت ابرهای تیره هم خورشید جریان داشت
کسی در خانه های ساخته بر خون نمی خندد
کسی دیگر بــــه دلقک بازی میمون نمی خندد
*
زبان وا کرد تا افشا کند شب های سختی را
زبان وا کرده بود و خودکشــی کردند تختی را
نمــی مرد و میان اشک و آتش باز هــــم جــــان داشت
به جای خون، به رگ های غمش، ققنوس جریان داشت
اگرچه حاکم دنیا مسلسل های بد بودند
تمـام بچّه هـــا تاریـــخ جنگل را بلد بودند
صدای ســـرو در آینـــده ای آزاد می آمد
صدای باد می آمد... صدای باد می آمد...