عشـــق mehdi moosavi
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ
عشـــق، آزادی ِ تـــو بـــود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما کـــه کردیم دعا تا کــــه چـــه با ما کردند!
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
بـــه تــــو پیغــــام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخــر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!
سید مهدی موسوی