نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

۱۰
بهمن

[از خواب ها پرید، از گریـه ی شدید

اما کسی نبود... اما کسی ندید...]

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده کـه خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریـــــه می کنـــــی زیــر ِ پتــو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانــــــه بودم و دیوانـــــه تـــر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار مــــی کشـی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب مــــی پری انگشت هاش در...

گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

از خواب مــی پری از داغـــی پتـو

بالا می آوری... زل می زنی به او...

از خواب مـــی پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبــــور ِ عاشقــی! محـکوم ِ رابطه!

از خواب مـــی پرم از تــــــــو نفس، نفس...

قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

از خواب می پری از عشق و اعتماد!

از قرص کـــــم شده، از گریـه ی زیاد

از خواب مــــی پرم... رؤیای ناتمام!

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب مـــی پــری با جیــــــــــر جیـــــــــــــر تخت

از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

[از خواب هــــا پـــرید در تخت دیگـــری

از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب مــی پری... از خواب می پرم...]

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

فقــــط  آرزو  مـــی کنم  کــــه  بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست

بیا  تا  علف هــــای  هرزه  بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط  خوردن  جامی  از  سم  مهـــم  نیست

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته  دلـــم  از  دو عالم ،  مهم  نیست,

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانـی کـــه عازم سفر است

من از نگاه کلاغـــی کـــه رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

بـــه عشقبازی من با ادامـه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّـــه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی کــه توی حنجــره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایـی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

بـــه دست هـــای تـــــو در آخــــرین تشنّــج هام

بـــه گریـــــه کردن یک مرد آن ور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلـم های ندیده، به مبل خالی من

بــــه لذّت رؤیایت کــــه بر تن ِ کفــی ام…

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

بـــــه چــــای خوردن تــــو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه کـــه در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوبــــاره برمـی گردم بــــه شهــــر لعنتـــــی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمــــی گردم به امن ِ آغوشت

بـه آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …

دوباره برمی گر
دم، به آخرین بوسه



  • محمد لطفی