نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرن» ثبت شده است

۱۳
بهمن

عشـــق، آزادی ِ تـــو بـــود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»

سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما کـــه کردیم دعا تا کــــه چـــه با ما کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
بـــه تــــو پیغــــام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخــر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

سید مهدی موسوی

  • محمد لطفی
۱۳
بهمن

اجازه هست که اسم ترا صدا بزنم
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم
 
اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را
میان دست عرق کرده تو تا بزنم
 
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
 
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه! یک تلفن به خود شما بزنم
 
نشسته ای و لباس عروسیت خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
 
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!
 
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!

  • محمد لطفی