نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

نقابت را زمین بگذار...

شعر...عکس...کتاب...موزیک و...

بایگانی
۱۰
بهمن

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

فقــــط  آرزو  مـــی کنم  کــــه  بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست

بیا  تا  علف هــــای  هرزه  بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط  خوردن  جامی  از  سم  مهـــم  نیست

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته  دلـــم  از  دو عالم ،  مهم  نیست,

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

من سکوتم تو ترانه

من یه فانوس تو زبانه

من نگاه مات و گنگم

تو نگاهی عاشقانه

 

من یه زخمم تو یه مرهم

من به ندرت تو دمادم

من یه باغ گر گرفته

تو مثل نزول شبنم

 

من و تو دو تا عروسک

با چشای تیله ای

من و تو زندونیِ

خاطره های پیله ای

 

من یه عکس پرغبار

از یه ترانه ساز لال

اما تو هنوز مثلِ

باور یک قبیله ای

 

من پر از شکست و تردید

تو شکوه تخت جمشید

من شب شب پره مرده

تو مثل طلوع خورشید

 

من یه شهر بی پرنده

تو یه پیروز یک برنده

بگو تو حراج چشمات

قیمت ستاره چنده

یغما گلرویی

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی...

می‌دونم قهوه‌تو مثل قدیما تلخ می‌نوشی


می‌دونم شب‌ها توی تختت کتابِ شعر می‌خونی

کنارِ پنجره شادی با یه سیگار پنهونی 


هنوزم وقتی می‌خندی رو گونه‌ت چال می‌افته

هنوزم چشم به راهِ یه سوارِ زیبای خفته 


هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین می‌خوای

هنوزم روحِ «هـامـونو»، تو جسم «جیمزدین» می‌خوای...


می‌دونم وقتی که بارون

تو شب می‌باره بیداری!

همون آهنگو گوش می‌دی،

هنوز بارونو دوست داری! 


یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده‌ توی شالم

بازم ردت رو می‌گیرن همه تو فنجون فالم


تو وقتی شعر می‌خونی منو یادت میاد اصلن؟

تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمی‌گردن؟ 


همون روزا که از فیلم و شراب و شعر پر بودن

یه کاناپه، دو تا گیلاس، تو و دیوونه‌گیِ من... 


بدون حالا بدون ‌تو یکی دلتنگه این گوشه،

هنوزم قهوه‌شو تنها به عشقت تلخ می‌نوشه


می‌دونم وقتی که بارون

تو شب می‌باره بیداری!

بازم «قمیشی» گوش می‌دی،

هنوز بارونو دوست داری!

یغما گلرویی

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

  • محمد لطفی
۱۰
بهمن

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانـی کـــه عازم سفر است

من از نگاه کلاغـــی کـــه رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

بـــه عشقبازی من با ادامـه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّـــه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی کــه توی حنجــره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایـی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

بـــه دست هـــای تـــــو در آخــــرین تشنّــج هام

بـــه گریـــــه کردن یک مرد آن ور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلـم های ندیده، به مبل خالی من

بــــه لذّت رؤیایت کــــه بر تن ِ کفــی ام…

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

بـــــه چــــای خوردن تــــو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه کـــه در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوبــــاره برمـی گردم بــــه شهــــر لعنتـــــی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمــــی گردم به امن ِ آغوشت

بـه آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …

دوباره برمی گر
دم، به آخرین بوسه



  • محمد لطفی