من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
حسین پناهی
هی سرم، آنژوکت، برانول و درد
مرگِ تدریجی است و قطعِ امید
تیغ و رگ! جرات از نبودن تو
نوشداروی مرگ من نرسید!
قطره قطره نفوذ غم در من
خونِ الوده ام به نفرت تو!
توی مشتم سرنگِ الوده!
خاطراتْ و نگاه و حسرت تو!
رگِ پنهانِ غیرتم گل کرد
تا جنون را رها کند امشب
ناگهان چشمِ تو نگاهم کرد
تیغ من خون بپا کند امشب
بِشِنو این سرودِ آخرِ من
خودکشی مرگ دلپذیری نیست!
تا تو تاوان بغض من ندهی
این غزل شعر بینظیری نیست!
خـودم و جـدّم و جــدّ پـــدرم سوختـــه است
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم
خواستـــم از همــه ی مرحلـه ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخـــر مرحله شد، غــــول به من می خندید!
دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیــــون باختــم و جان دادم!
یک نفر، از وسط کوچـه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود... رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تــو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گـــل دادن تــــو در وسط ِ دروازه
آنچه می رفت و نمی رفت فرو... من بودم!
حافـــظ ِ این همه اسرار ِ مگـــو، من بــودم
«آفریـــن بر نظر ِ لطف ِ خطا پوشش» بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود
از تحمّـــل کـــه گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختـــم! آخــــر بـــازی، همگی دست زدند
از تــــو آغـــاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بــوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم
عینک دودی ام از تــــو متلک می انداخت
بعد هر س..ک...س، مرا عشق به شک می انداخت
خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه
بعد بر بـــاد شدم با موتــــور همسایه
حسّ عصیان زنـــی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود
زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجـــــا باز دل غمزده ای سوختـه بود»
روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید
اوج لذت بــــه تن ِ بندری ات می لرزید
خسته از آنچه کــــه بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
خستـــه از بــــودن تــــو، خسته تر از رفتن تــــو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از بــــازی ِ این پنجره ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته
وسط گریه ی آخر... وسط ِ «تا به ابد»
تخت بودم بـــه قطاریدن ِ تهران-مشهد
شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستـــی از دست تو از ریل، مرا خـــارج کرد
سوختــــم از شب ِ لب بـازی ِ آتش با من
شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من
کز شدم کنــــج اطاقــــم وسط ِ کمرویــی
«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی
مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بـــودی و کسی بــاز به تو ایمان داشت!
کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هــر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
بال داریم کــــه بر سیـــخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!
دکتر ِ مرده کــــه پای شب ِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلــــــخ گفتند و کسی با خود ِ تـــو زیتـــون خورد
شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما
شب قسم خورد بــه زیتون و به لب های شما
شب ِ قرص از وسط ِ تیغ... شب ِ دار زدن...
شب ِ تا صبـــح ، کنـــــار تلفن زار زدن
شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تـو در طول شب بدبختم
شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغــــوش کســـی در وسط تنهایـــی
شب ِ پرواز شما از قفس خانگــی ام
شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام
پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنـم... دیدم و دیدی: لختم
فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»
از گذشته شب تـــــو تا بــــه هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!
وسط آینـــــه دیدی و ندیدم خـــــود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا کـه نبینم چیزی
درد بودیـم اگــــر دردشنــــاسـی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم
گریـه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی
گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت
عشـــق، آزادی ِ تـــو بـــود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما کـــه کردیم دعا تا کــــه چـــه با ما کردند!
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
بـــه تــــو پیغــــام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخــر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!
از دروغی کـه نگفتیم و به ما می شد راست
«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»
خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!
خستــه از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده
می نشینم وسط ِ گریـه ی تهران در دود
می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود
گم شده در وسط این همه میدان شلوغ
بغض من می ترکد در شب تـو با هر بوق
به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!
به زنــی منتظر ِ هیــچ کست زنگ زدن
به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنــی گریه کنـان روی کتاب ِ «حافظ»
به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!
به زنـــی رقص کنان در وسط ِ بارانت
به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها
به زنــــی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!
از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن ِ لب به لب بود
عقل ! امّـا جدایی طلب بود
بود ! امـّـا دخالت نمی کرد!
عشق ِ من ، لکه ی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امــّا رعایت نمی کرد !!
آن شب از جان مستم چه میخواست
دست او روی دستم چه میخواست
وسوسه از شکستم چه میخواست
تف بر این ارتجاع ِ صعودی !
دستش افتاد در موج موبم
پاره شد جامه از رو به رویم!
مانده ام از چه چیزی بگویم !
آه یوسف ! تو دیگر که بودی ...
عقل میگوید : « این کار زشت است »
عشق میگوید : « این سرنوشت است !
اولین درب های بهشت است
آخرین دکمه های لباســش ! »
باز کردم ! رسیدم به آتش !
آتش ، امّــا برای سیاوَش !
خیره در سرخی ِ التماسش
غرق در آبی ِ چشم هایش
من حواسم به او ... او حواسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...
شبیـه مورچـــــه ای زیــــــر پـــا لگد شده ام
و مدتی است که حس می کنم جسد شده ام
بــــرای من کـــــــــــه دروغ بزرگتان بودم
سعادتی است که امروز مستند شده ام
من از شبی که به پوچیم طعنه زد شیطان-
به خــویش آمدم امروز اگــــر عدد شده ام
از آن شبی که مسیر خدا دوتا می شد
اسیــر حیله ی هر پـــای نابلد شده ام
شبیه نیمه ای از سایه ی خودم هر شب
کـــه دربه در پی آن نیمه می رود شده ام
و مثــل سیـگاری بعــد آنکه دود شدم
به زیر پاشنه ی کفشتان لگد شده ام
من آن ستاره ی تاریک و بی نشان هستم
کـــه در حوالـــی شهــر شما رصد شده ام
مرا بـــه چوبـــه ی دار درخت ها بستید
به جرم آنکه از این کوچه باغ رد شده ام
[از خواب ها پرید، از گریـه ی شدید
اما کسی نبود... اما کسی ندید...]
از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده کـه خود را به باد داد
از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریـــــه می کنـــــی زیــر ِ پتــو یواش
از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانــــــه بودم و دیوانـــــه تـــر شدم
از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار مــــی کشـی
از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشم
از خواب مــــی پری انگشت هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...
از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است
از خواب مــی پری از داغـــی پتـو
بالا می آوری... زل می زنی به او...
از خواب مـــی پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین
از خواب می پری شب های ساکت ِ
مجبــــور ِ عاشقــی! محـکوم ِ رابطه!
از خواب مـــی پرم از تــــــــو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...
از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کـــــم شده، از گریـه ی زیاد
از خواب مــــی پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام
از خواب مـــی پــری با جیــــــــــر جیـــــــــــــر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...
[از خواب هــــا پـــرید در تخت دیگـــری
از خواب می پرم... از خواب می پری...
چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
از خواب مــی پری... از خواب می پرم...]